اسطورهای از چین
سخن بودا
روزی از روزها، بودا كه هالهی نوری گرد سرش را فراگرفته بود و گوهرهای بیشماری در دستش میدرخشیدند در دشت میگشت. جامهی آسمانی رنگش نسیم را، كه از شادی به نغمه سرایی درآمده بود، نوازش میكرد. پرتوی چنان
نویسنده: ژیزل والری
مترجم: اردشیر نیكپور
مترجم: اردشیر نیكپور
روزی از روزها، بودا كه هالهی نوری گرد سرش را فراگرفته بود و گوهرهای بیشماری در دستش میدرخشیدند در دشت میگشت. جامهی آسمانی رنگش نسیم را، كه از شادی به نغمه سرایی درآمده بود، نوازش میكرد. پرتوی چنان رخشان و نورانی از چهرهی بودا میتافت كه خورشید در برابر آن، از شرم، نقاب ابر به رخساره میكشید. بودا به هرجا پا مینهاد زیباترین نیلوفرهای سفید از زیر پایش میروییدند و گل میكردند. مرغان از هر سوی آسمان بر فراز سر او رو میآوردند و دایرههای متحرك رنگارنگی بر بالای سرش پدید میآوردند. كشتزارها خلوت بودند، زیرا نیمه روز بود. هوا گرمایی سوزان داشت. مردان در سراهای دربسته و یا زیر سایهی درختان دراز كشیده، به خواب نیم روز فرو رفته بودند و بودا میتوانست با خیالی راحت و دلی فارغ از دیدار آدمیان بگردد.
با این كه همه از پیر و جوان و توانگر و تنگ دست به خواب و استراحت پرداخته بودند، مردی در آن دشت بیدار بود و میگشت. او مردی بیچیز و تنگ دست بود و تن پوشی ژنده و پاره بر تن داشت. پشت دو تا كرده بود و در دشت میگشت و زمین را با چنگ و ناخن میخراشید تا مگر ریشهی گیاهی یا دانهی گندمی پیدا كند. لیكن چیزی به چنگ نمیآورد، زیرا مرغان و چارپایان پیش از او از آنجا گذشته بودند و چیزی برای او برجا نگذاشته بودند تا مرد از جست و جوی خود طرفی بربندد.
چون چشم بودا بر آن مرد افتاد، دلش بر بدبختی و بینوایی او سوخت و نزدیكش رفت و گفت: «می خواهم در این گردشی كه روی زمین میكنم مردی را خوش بخت سازم. در پی من بیا و گوش به سخنانم فرا ده و از آنچه میشنوی بهره مند شو.»
مرد بینوا كه از دیدن بودای جاودان از ترس و حیرت بر خاك افتاده و بر جای خشك شده بود، جرئتی یافت و برخاست و در پی بودا روان شد.
بودا با انگشت خود، قطعه زمینی را در میان دو سنگ، كه گل مینایی در آن رسته بود، به آن مرد نشان داد و گفت:
-زر است.
مرد به شگفتی پرسید: «زر؟ این گل ساده زر است؟»
بودا سر برگردانید و دمی چند خیره در وی نگریست و گفت: «در گفتهی من شك داری؟ فراموش كردی كه به تو گفتم كه گوش به من دار و از آنچه میگویم بهره مند شو.»
مرد گفت: «آخر...»
لیكن، بودا چنان نگاه خشم آلودی به وی انداخت كه مرد نتوانست جملهی خود را به پایان رساند.
مرد بینوا با خود اندیشید: «این گل ساده نمیتواند زر باشد، شاید زر به زیر خاك نهفته است، باید خاك را بكنم.» پس سنگی نوك تیز برگرفت و به كندن زمین همت گماشت. خاك سخت به زودی از مقاومت در برابر لبهی تیز سنگ باز ماند و نرم شد، و به زودی رشتهای آب صاف و گوارا از سوراخی كه گدای بیبرگ و نوا در زمین كنده بود بیرون زد.
مرد كه سخت تشنه بود سیر از آن چشمه نوشید؛ و چون سر برداشت، تشنگیاش از میان رفته بود و نیرویی تازه به تنش دمیده بود. آنگاه، پاره سنگ را برداشت و باز به كندن زمین پرداخت و با خود گفت:« بیگمان به زودی به زر میرسم.»
بودا گفت: «در پی من بیا». و به راه افتاد و از آنجا دور شد.
مرد جرئت نیافت از رفتن خودداری كند، زیرا راهنمایش هم چنان كه نگاهی جدی داشت، صدای آمرانهای هم داشت.
بودا اندیشهی درون مرد را از پس مردمك پژمردهی دیدگانش خواند و از وی خشنود نشد. لیكن چون مرد پس از برداشتن گامی چند به او رسید، باز ایستاد و خم شد و انگشت بر زمین نهاد و گفت:
-این هم زر است.
مرد بیدرنگ زانو زد و به كندن جایی كه بودا انگشت بر آن نهاده بود پرداخت و به زودی پاره سنگش با خوشهی ذرتی كه دانههای درشت داشت، برخورد كرد. مرد با خود گفت: «بیگمان این خوشهی ذرت زر نیست.» و خواست دوباره به كندن خاك ادامه دهد كه نگاه بودا از این كار بازش داشت.
بودا به وی گفت: «در پی من بیا».
در برابر آن دو، زمینی بایر گسترده بود كه در خاك سخت آن جز خار بُنی چند نرسته بود. رشته آبی كه از نخستین سوراخی كه مرد كنده بود بیرون میزد، جویباری كوچك شده بود و اندك اندك در گوشهای از این زمین خشك جمع میشد.
بودا با دست خود به زمین خشك اشاره كرد و گفت:-زر.
مرد به زمین خشك رفت و به كندن خاك پرداخت. لیكن هرچه، این سو و آن سو، زمین را كند چیزی نیافت. عرق از پیشانیاش سرازیر شده بود. سربرداشت و با ناراحتی بسیار با خود گفت: «اینجا كه چیزی نیست. و بی آنكه توجه و اعتنایی به نگاه خشمگین بودا بكند به كار كندن زمین پرداخت. بودا سرش را تكان داد و گامی چند برداشت و سپس ایستاد و با پای خود گوشهای از زمین را كه اندكی برآمده بود نشان داد و گفت: «ماری زهری در اینجا خوابیده است.»
مرد با خود گفت: «هربار كه بودا گفت در اینجا زر نهفته است، من زر پیدا نكردم. پس باور نمیتوان كرد كه در اینجا ماری خوابیده باشد. آنگاه سنگ را در مشت خود محكم كرد و با شور و شوق بسیار به كندن زمین پرداخت. طولی نكشید كه سنگش به چیز سختی برخورد و چون خاك را از روی آن كنار زد صندوقی در آنجا دید.
مرد با خود اندیشید: «در این صندوق مار زهری را جای نمیدهند، شاید این صندوق پر از زر باشد.»
راستی هم صندوق پر از زر و سیم بود و كلیدی از قفل آن آویخته بود. همین كه مرد كلید را به گردش آورد، در صندوق گشوده شد و سیلی از سنگهای گران بها و سكههای زر و سیم از آن بیرون ریخت. گفتی خورشید درخشان را در آن صندوق چهارگوش جا داده بودند. دیدگان مرد از دیدن آن همه زر و سیم خیره شد. سربرداشت تا در بودا بنگرد، لیكن بودا ناپدید شده بود.
مرد با خود گفت: «ستوده باد بودا كه مرا به چنین گنج شایگانی رسانید. اما نه، این گنج را من خود پیدا كردهام. هرگاه من سخن او را حقیقت میپنداشتم و ماری زهری را در اینجا خفته میدانستم و زمین را نمیكندم، اكنون از توانگرترین مردان چین نمیشدم. لیكن، باید همهی این زر و گوهر را پنهانی به خانه برم و در جای امن و مطمئنی جای دهم. میروم و اهل خانهام را به كمك میگیرم، تا به یاری یكدیگر، گوهرهای صندوق را خالی كنیم و به خانه ببریم.»
او مقداری زر و گوهر برگرفت و شتابان به خانه دوید، و اهل خانه را از گنجی كه پیدا كرده بود آگاه ساخت. آنان از شادی این خبر تقریباً دیوانه شدند و شتابان خود را به محل گنج رسانیدند.
چندین روز، اهل خانه میان خانه و گنج در رفت و آمد بودند و زر و سیم به خانه میآوردند. همسایگان از این آمد و رفتها، كه هر یك از اعضای خانه در بازگشت كیسهای مرموز با خود میآورد، در شگفت افتادند. سرانجام یكی از آنان، كه بیش از دیگران كنجكاو بود، پنهانی در پی آنان رفت و از قضیه خبردار شد و بیدرنگ كارگزاران شاه را آگاه كرد.
شاه چون از پیدا شدن گنج اطلاع یافت، فرمان داد تا جویندهی گنج را با گنجی كه پیدا كرده بود به حضور آورند. ملكه و شاه دختها از دیدن سنگهای آتشی رنگ و درخشان بانگ حیرت برآوردند. حتی خود شاه نیز سخت به حیرت فرو رفت، لیكن فراموش نكرد كه باید حدت و شدت به خرج دهد. چون مرد بینوا به حضورش رسید، برآشفت و گره بر ابرو افكند و بانگ به وی زد كه: «ای بدبخت خیره سر، چگونه جرئت یافتی گنجی را كه از آن من است به گستاخی تصاحب كنی؟ پنداشتی كه میگذارم تو و اهل خانهات آسوده بمانید و با زر و گوهری كه از من دزدیدهاید، به عیش و نوش بگذرانید؟ آیا چشم آن داری كه من از این گناه بزرگ، از این دزدی آشكار، از این سوءقصد به اموال سلطنتی چشم بپوشم؟ نه، هرگز! من چنین گناهی را نمیبخشم. مرگ در انتظار توست. فرمان نمیدهم تا تیر به شكمت فرو كنند، لیكن باید به دار آویخته شوی و اهل خانهات به جرم شركت در این دزدی تا پایان زندگی در سیاه چال به سر برند.
مرد بینوا خود را به پای شاه افكند و بنای زاری و التماس نهاد، لیكن دل شاه نرم نشد و فرمان داد كه بیدرنگ او را به سیاستگاه (1) ببرند.
محكوم تیره بخت در آن دم كه در میان دو سرباز راه میرفت و به یاد چند روز پیش افتاد كه در پی بودا میرفت: زمین كندن خود، اشارهی بودا، شكی كه به گفتهی او پیدا كرده بود، و ناگهان حقیقت سخن بودا چون خورشیدی تابان بر او آشكار شد. آنگاه، دست از كوشش و تقلا و دست و پا زدن و دشنام و ناسزا دادن به سربازانی كه به كشتارگاهش میبردند كشید و مشتی بر سینهی خویش كوفت و به پشیمانی فریاد برآورد كه: «ای بودای مهربان، ای پدر و دوست و رهبر و راهنمای راستین دلهای پاك و ساده، من مكافات نافرمانی و ابلهی خود را میبینم. اكنون حقیقتِ چشمه، خوشهی ذرت و زمین خشك برای من روشن گشته است و دریافتهام كه مار زهری چه زیانهایی به آدمی میتواند برساند. ای خدای مهربان، من قدر احسانت را نشناختم و ناسپاسی كردم، و از این رو سزاوار است كه چنین سزایی ببینم. لیكن، به زاری از تو میخواهم كه به نزدیكان و خویشان من رحم كنی و آنان را از این تنگنا برهانی، زیرا آنان گناهی ندارند.
فرماندهی سربازان كه محكوم بیچاره را به سیاستگاه میبرد از تغییر ناگهانی رفتار و سخن او سخت به حیرت افتاد. چون به جایگاه شكنجه رسیدند، به دژخیم گفت كه در كشتن او درنگ كند و منتظر بازگشت او بماند. آن گاه بر اسب نشست و به تاخت به كاخ شاهی شتافت و آنچه از محكوم شنیده بود به شاه بازگفت.
شاه دلی رحیم داشت و بودا هم نوری از حقیقت بر دل او تافت. پس از ساعتی، محكوم به جای اینكه به دست دژخیم طناب دار را بوسه زند به حضور شاه رسید. شاه از وی پرسید: «هنگامی كه به كشتارگاه میرفتی چه با خود میگفتی و از كدام مار زهری یاد میكردی؟»
-شاها، از زر و سیم، از زر و سیم. بودا این فلز خطرناك را مار زهری نام داده است. آری، زر و سیم ماری است جانگزا كه هر كس دل در آن ببندد گرفتار نیشش میشود، لیكن بسیار كمند كسانی كه از این حقیقت آگاه باشند. مرا نیز این مار زهری گزیده است و باید از زخم نیش او بمیرم. اما ای شاه، تو از آنچه بر من رفته است پند بگیر و این گنج را جز در كارهای نیك صرف مكن. باشد كه از زهر آن در امان بمانی.
شاه كه این سخن را از آن مرد شنید و نور باشكوهی در چهرهی او تابان یافت، سخت متأثر شد و حقیقت را دریافت. محكوم به فرمان او، داستان گردش خود را با بودا و گفتههای او را به وی شرح داد و چنین نتیجه گرفت: «هرگاه حرص و آز چشم خرد مرا كور نمیكرد، درمییافتم كه با آوردن آب چشمه به زمین خشك و كاشتن دانههای ذرت میتوانستم از تنگ دستی و بیچارگی بِرَهَم و در سایهی كار و كوشش خود دهقانی خوشبخت باشم و هر سال بر دامنهی كشتزارهایم بیفزایم و انبارهای غلاتم را پر كنم؛ اما امان از دست حرص و آز.»
شاه از تخت خود به زیر آمد و به مرد گفت: «هنوز هم دیر نشده است و میتوانی گفتهی بودا را به كار بندی و خوشبخت گردی. برو زمین خشك را شخم بزن و دانه بیفشان و با آب چشمه آن را آبیاری كن. من نیز سخن بودا را به كار میبندم و همهی گنجهایم را به تنگ دستان و مستمندان میبخشم. از این پس، من در كاخ خویش و تو در كلبهی خود به مردمان میآموزیم كه چگونه باید از مار زهری بپرهیزند.»
این ماجرا در قلمرو بودای محبوب رخ داده است.
پینوشتها:
1.سیاستگاه= محلی كه در آن گناه كاران را تنبیه میكنند.
منبع مقاله :والری، ژیزل، (1383)، داستانهای چینی، ترجمهی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}